ماهانماهان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

ماهان شده ماه آسمان دل ما

زاینده رود...

ماهان قشنگم امیدوارم الان که تو بزرگ شدی و داری این پست رو میخونی زاینده رود پر از اب باشه و دیگه چهره خشکش رو هیچکس نبینه... زاینده رود برا ما که تو این شهریم یه لذت ..یه ارامش وصف نشدنی داره..یه منبع ارامشه برای اصفهان.. برای من که همه جوونیم و خاطرات خوب جوونیم کنار اب زاینده رود بوده وقتی میبینم خشکه دلم بدجور میگیره.. همه لحظه های خوب عاشقانه ام با بابا کنار این رود زیبا بوده.. دفعه قبلی اب رو وقتی باز کرده بودن که تو تازه دنیا اومده بودی عسلم..و بعد از این همه مدت 15 مهر دوباره روح زندگی تو شهر جاری شد..خدایا شکرت.. و تو با چشمای گرد شده به هاین همه اب و زیبایی خیره موندی و گفتی اب...تو اینقدر دلت میخاست بری تو ...
18 آبان 1393

دودو یا دادو

یه چوچه پلاستیکی کوچولو که مال بازی تو حمومت بود و الان دایم تو دستته و باهاش اینطرف اونطرف میری بهش میگی دودو...قربونت برم وقتی بابا بهت میگه دودو کو؟ تو میگی دادو.. اگه اون بگه دادو..تو میگی دودو!!!! چیگر طلای ما قربونت برم که از مامان بابا غلط املایی میگیری...بالاخره دادو درسته یا دودو پسر گل شیطونم ...
18 آبان 1393

پابوس امام رضا..

السلام علیک یا امام رضا (ع) پسر قشنگم روز اول مهر من و شما و بابا عرفان رفتیم زیارت امام رضا..و خیلی خیلی خوش گذشت.. تو هواپیما خیلی گریه کردی .خیلی خیلی گریه کردی .. اما اونجا خیلی دوست داشتی و حسابی شیطونی میکردی..کل سالن غذاخوری هتل رو میزاشتی روی سرت و تو حرم هم حسابی شیطونی میکردی و دایما بهونه میکردی چون میخاستی بری تو حوض اب صحن انقلاب!!! خلاصه که با همه سختیاش خیلی سفر خوبی و خدارو شکر میکنم که تو و بابا رو دارم. .امیدوارم همیشه در پناه خدا سلامت باشین عزیزای دلم... ماه من هزاران بار دوستت دارم..مرسی که هستی و دستای کوچولوت تو دستای منه..
29 مهر 1393

من و تو ...

خیلی خیلی تاخیر داشتم ولی همه اش بخاطر تویه شیطون بلای من!!! یعنی رسما اجازه نفس کشیدن تنهایی رو ندارم ولی عاشق این با تو بودنم...از صبح که بیدار میشی و تند تند از اتاق میای بیرون و هی میگی مامان مامان تا منم بزور میام بیرون.آخه تو کل شب رو هی شیر میخوری و گاهی غر میزنی که بخاطر درد دندوناته و صبح هم کله سحر بیداری قربون پسر سحرخیزم برم.. از وقتی راه افتادی یه لحظه هم نمیشه ازت چشم بردارم چون میترسم از مبلی چیری بری بالا و بیفتی..برات تاب خریدیم ولی به جای اینکه سوارش بشی میخای هلش بدی و روش بایستی و کارای خطرناک... ما  هم مجبور شدیک فعلا جمعش کنیم تا یکم عاقل تر بشی... قربونت برم اینقدر باهوشی و حواست به همه چی هست...
29 مهر 1393

اولین قدم...

پسر قشنگم.اینقزد شیطون شدی که من حتی وقت نمیکنم بیام و برات بنویسم.. حسابی بلا شدی و دلبری میکنی...به همه چی کار داری..از هود اشپزخونه گرفته تا ... همه حرفای منو به زبون شیرین خودت تکرار میکنی..ادامونو در میاری...شیرینی..خیلی شیرین پسر گلم.. ماشین واکر رو میگیری و دور خونه تاب میخوری..یا با سه چرخه.. با دیوار و مبلا و کلا یه لحظه نمیشینی بمب انرزی من...روز دوشنبه 10 شهریور برا اولین بار تنهایی و بدون کمک 5-6 قدم اومدی و خودتو انداختی تو دل من... قربون پسرم برم ولی هنوزم 4 دست و پا رو ترجیح میدی... خودم ذستتو میگیرم و با هم راه میریم..میریم تو حیاط با تو کوچه قذم میزنیم و تو غرق لذت به اطراف با کنجکاوی نگاه میکنی... ما...
14 شهريور 1393

این روز های تو و شیطونیات

عزیزدلم ، ماه من... ماشالله خیلی شیطون شدی و من حتی وثت نمیکنم بیام اینجا و برات بنویسم... هنوز به تنهایی و بدون کمک راه نمیری ولی با گرفتن مبل و اینا کل خونه رو میچرخی و منم قدم قدم با تو راه میام که مبادا بخوری زمین و اسیب ببینی عشق من.. فدات بشم تازگیه نقش چسبونک رو داری و کلا چسبیدی به من...گرم بازی هم باشی حواست هست من رو ببینی ..میرم دستشویی و تو پشت در در میزنی تا من بیام و هی صدام میکنی  مامانی و من غرق لذت میشم.. موقع اشپزی کردنم تو دایم کنارمی و با گاز و لباسشویی و کاسه و قابلمه ها بازی میکنی و گاهی هم میخای ببینی من تو قابلمه چیکار دارم میکنم و تو میای بغلم و با هم بقیه غذا رو میپزیم... هنوزم عاشق عمو ...
13 مرداد 1393

از دیوار راست بالا رفتن!!!

این یه ضرب المثله که وقتی کسی خیلی شیطونه میگن از دیوار راست هم بالا میره... قربونت برم اما تو واقعا میخای از دیوار راست بالا بری هاااا...باور کن..دیوار رو میگیری و وایمیستی و بعد هی پاتو میاری بالا میزنی به دیوار که ازش بری بالا..مخصوصا اپن آشپزخونه!!!! مامان قربونت برم یعنی خیلی شیطونی بخدا...من و بابا دوتایی با هم نمیتونیم کنترلت کنیم...از هر جا بگیریمت سر یه جا دیکه میری و خلاصه که یه 100 تا مامان میخای تا مواظبت باشه.. اما پسر گلم همه اینا فدای یه تار موت..فدای سلامتیت...عاشق همین شیطونیاتم...میدونم .قتی بزرگ بشی دلم برا این روزا خیلی تنگ میشه چون من کلا عاشق بچه های شیطون و باهوشم... ...
15 تير 1393

یادآوری روز شانس

میبینی عشقم روز به این مهمی رو یایدم رفته بود بهت بگم.... میدونستی 5 تیر فقط تولد تو نیست؟!؟!؟!؟!؟ تولد عشق قشنگ من و بابایی هم هست...من و بابا برا اولین بار هم دیگه رو 5 تیر ماه دیدیم...یادش بخیر... چه روز خوبی بود...با هم ساعت 6 عصر قرار داشتیم...با کلی دلهره و وسواس آماده شدم و رفتم... وقتی رسیدم دیدم یه پسره خیلی محجوب با یه کیف رو شونه اش داره این پا و اون پا میکنه... معلوم بود اون بیشتر ذوق داشته و خیلی زودتر اومده بود که مبادا بدقولی کنه...آخه کار من و بابا برعکس همه بود...خودمون خودمونو پیدا کردیم...خدا ما رو به هم معرفی کرد... راستش رو بگم تو همون نگاه اول واقعا به دلم نشست و خیلی ازش خوشم اومد...عاشق اون ن...
12 تير 1393

جشن 5 تیر

ماه کوچولوی من باورم نمیشه یکسال از اومدنت به زندگیم میگذره..ماشالله لاحول ولا قوه الا بالله.. عزیزم امسال چون از خیلی ها غریبی میکنی یه تولد کوچولو با مامان بزرگ و بابابزرگها و عمو و خاله ها گرفتیم و آیناز خانم هم مهمان ویژه ما بود چون تو خیلی دوستش داری.... از صبح که با بابا یه تزئینات مختصری انجام دادیم خیلی ذوق داشتی و یه سره به بادکنکها میگفتی اوپ و دائم از مبل میرفتی بالا که دستت به همه چی برسه شیطونک... وقتی هم مهمونا اومدن و سه چرخه هدیه ات رو دیدی سوارش شدی و شروع کردی و تا شب یه سره گفتی مانه منه مانه...ایناز هم دور خونه تابت میداد و تو کیف میکردی... قربون زبون شیرینت برم یعنی کسی جرات نداشت از چرخ پایینت بیاره...
7 تير 1393