رفتن برق!!!
یادم میاد وقتی بچه بودیم و برق میرفت مخصوصا اگه شب کلی بهمون خوش میگذشت و با 2 تا خاله ها
حسابی شیطنت میکردیم...
دیشب اولای شب بود که به خاطر بادهای شدیدی که این مدت میاد، با یه صدای بلند یهو برق ها قطع شدند و
تاریکی اومد....مثل اینکه ترانس برق کلا خراب شده بود چون کل محله و خیابون برق نداشتن..خلاصه که تو
اولش برات جالب اومد ولی بعد از یه ربع انگار داشتی میترسیدی و اومدی چسبیدی به من و اشاره میکردی که
لامپا رو روشن کنیم...قربونت برم مامانی که همه تکیه گاهت تو دنیا منم...این یه حس غرور خاصی بهم میده...
خلاصه که از اونجایی که با مامانی اینا تو یه محل هستیم اونا هم برق نداشتن ولی خب اونا خونشون روشنایی
های قدیم رو داره و بهتر از خونه های الانه که هیچ منبعی برای این وقتا نیست...ماهم شال و کلاه کردیم
رفتیم اونجا و بابا هم رفت باشگاه...
اونجا هم دائم با دستای کوچولوت به لوسترها اشاره میکردی و با زبون کوچولوت میگفتی که چراغا روشن بشن
و خلاصه که وقتی خواب آلود شدی اومدیم خونه که نترسی فدات بشم الهی و
تا نیمه های شب هم برق نیومد و تو بالاخره مجبور شدی بخوابی ولی میدونم که پیش خودت
میگفتی اینا چرا چراغا رو روشن نمیکنن!!!!
ماه من من همیشه کنارتم..همیشه مراقبتم...تو فقط برو جلو...